جهانگرد وجزیره(آریو بتیس)(قسمت دوم)

چیزی شبیه داستان

در اینجا می توانید داستانک وداستانهای نوشته شده ی من رامطالعه کنید.

هنوز هم نمی توانم اسم واقعی اش را صدا کنم. برای همین خودم برایش اسم گذاشتم:پروانه
آخر عاشق پروانه ها بود واز دیدن آنها مثل کودکان خردسال به شوق می آمد .یاد گیری زبان وخط ما برای اوخیلی آسانتر بود تا زبان وخط آنها برای من و این او بود که اول بار همه چیز را یاد گرفت....
خودش می گفت کمی هم با گوش دادن به آدمهایی که قبل از من به آن جزیره رفته اندو بعد از مدتی با روسا سر شاخ شده وناپدید شده اند، با زبان ما آشنا شده است.

***
پیرمرد آهی کشید و روبه من گفت:نمیدانی که چقدر شیرین زبان بودو با دلتنگی غریبی که سعی می کرد پنهانش کند ادامه داد.

***
روزی از پروانه پرسیدم :امثال شما چگونه به این جزیره آمدید؟ آیا آنهایی که شبیه من هستند بعد از شما آمدند؟
اشک در چشمان پروانه جمع شد اما نگاهش را از من دزدیدو به گودال آبی که مثل آینه تصویر همه چیز حتی آسمان را منعکس می کرد خیره شد.
معلوم بود دارد به تفاوت خودش با من نگاه می کند.به مغزی که در شکمش بود و شکافی که در سرش زیر موهایش پنهان کرده بود.
فهمیدم نا راحتش کرده ام ،نمی دانستم برای تسکینش چه باید بگویم.
با موهایش سعی کرد شکاف سرش را بیشتر بپوشاند و بعدبا بغض گفت:خیلی بد است که همه چیز آدم پیدا باشد،آدم خوب است مثل اشک دریا باشد همیشه پنهان است اما وقتی موج یکی از آنها را به ساحل بیاورد و تو پوشش سختش را باز کنی وببینی آنجا نشسته است و به تو لبخند می زند ،تو هم برایش ارزش زیادی قائل می شوی نه مثل این شن ریزه ها که آنقدر زیاد هستند که به چشم نمی آیند.شاید برای همین است که می گویند اشک دریا شانس می آورد.
زیر لب پرسیدم :اشک دریا؟
ناگهان خنده ی کودکانه ای کردو گفت:نمیدانی اشک دریا چیست این اسمی است که آنهایی که شبیه تو هستند به آن داده اند.بیا من دوتا دارم وقتی پوشش آنها را برداشتم دیدم که با هم در یکجا نشسته اند.
فهمیدم یکی از آنها مال من ودیگری مال کسی است که...
حرفش را خورد و بعد از درون کیسه ای که به گردن داشت آنها را بیرون آوردو به سمت من گرفت ،با لحنی مهربان ولی لرزان گفت :یکی برای توست...
خدای من چه مرواریدها ی درشت و زیبایی بودند الحق که اسم اشک دریا انتخاب به جایی بود.
حدس زدم، یعنی فهمیدم که چه می خواهد بگوید.
یکی از آنها را برداشتم وگفتم :من هم دوستت دارم
خشکش زده بود معلوم بود که نمیداند چه باید بکند.
او را محکم در بغل گرفتم وپیشانیش را بوسیدم.نه این گناه نبود ،خداوند حساب عشق را از همه چیز جدا کرده است،زیرا اگر عشق گناه بود برایتان قسم می خورم که خداوند گناهکارترین کسی بود که می شناسم.
تا رهایش کردم مثل کودکی که بال در آورده است پرید و از کنارم دور شد.
برخورد گامهایش با شنهای دریا زیباترین صحنه ای بود که در تمام عمرم دیده بودم.

***
پیرمرد این را گفت و از کنارمن برخواست. فهمیدم که خیلی دلتنگ شده است ،به زور لباسهای بیرونش را ، تن اش کردم وبا خودم به خیابان بردم...

***

نمی دانم چرا ؟؟؟اما چیزی در حرفهای پیرمرد بود که داستانش را روز به روز برایم باور پذیرتر می کرد.
شاید همان ایمانی بود که خودش به گفته هایش داشت و یا احساسی کودکانه که اگر دروغ بود حتما آن را می فهمیدم..
و زیباتر اینکه وقتی در باره ی پروانه صحبت می کرد .می توانستم در لابه لای چین وچروک صورتش برق جوانی را مشاهده کنم .پنداری نام پروانه برای او اکسیر شادابی بود .همان دلیلی که آدمها در این دوره وزمانه برای یک جرعه از آن به هر دری می زنند الا عشق.
با اینکه سعی داشت خاطراتش را درباره ی تنها زنی که می ستود با کس دیگری شریک نشود اما وسوسه ی سیری ناپذیرش در توصیف یگانه کسی که عاشق اش بود مثل سیبی که آدم را فریفت او را هر بار مغلوب می کرد واین نقطه ضعف جهانگرد دست آویزی میشد برای بیشتر دانستن من.
یک روز بی مقدمه به من گفت:

***
اگر یک روز او را نمی دیدم .جز ناسزا گفتن به تک تک ثانیه ها حس وحال انجام کار دیگری را نداشتم.این حال من را تنها کسانی درک می کنند که خود با چنین لحظاتی دست و پنجه نرم کرده باشند.
برای من هر لحظه بی او مثل پتکی که بر سندان آهنگری میکوبند بر دیوار نازک احساسم فرود می آمد،به خصوص اینکه حالا او به من با ارزشترین هدیه را داده بود .حسی که در یک اشک دریا پنهان بود.
وای که چه زیباست دوستت دارم آنهم وقتی که مثل یک سطل رنگ سپید به روی تمام تفاوتها پاشیده می شود وتو،نه،و من ،نه،بلکه مایی که در وجودمان جاریست ،بومی می شود برای نقاشی زیباترین تابلوی زندگی...
با خودم گفتم :باید برایش هدیه ای تهیه کنم.
اما چه؟
مگر می شود چیزی را یافت که با عشق برابری کند؟
ناگهان کسی در گوشم گفت،بنده ی من راز خلقتت این است که عاشق بشوی زیرا عاشق در دستانش کیمیا دارد واین کیمیامن هستم که اورا به آن درجه می رسانم که به هر چیز که در اطراف اوست ارزش بدهد حتی اگر یک تکه سنگ کوچک باشد.
به ساحل رفتم وبا وسواسی عاشقانه صدفهای زیبا را جمع کردم،حتی یک ستاره دریایی کوچک هم یافتم وبعد با وسایل مختصری که توانستم پیدا کنم برایش گردنبندی از جنس دریا ساختم.
وقتی که آمد به او گفتم :پروانه ی من ،تو به من اشک دریا رادادی ومن هم به تو این گردنبند را هدیه می دهم . ببخش اگر ...
دستش را روی لبهایم گذاشت و پرسید :تو این را از کجا می دانستی؟
خواستم بپرسم چه چیز را؟اما چنان از شوق می لرزید که نتوانستم. با خودم حدس زدم ، شایدخواهد گفت: همیشه می خواستم شبیه این را داشته باشم.
اما اشتباه می کردم واین زیباترین اشتباه من بود گردنبد برای ساکنان جزیره هدیه ی خواستگاری بود.
خب چرا که نه؟
ما عاشق هم بودیم ومن هیچوقت به او نگفتم چنین قصدی از دادن هدیه به او نداشتم.

***
پروانه حالابیشتر از گذشته مطمئن بود که می تواند به من اعتماد کند.هرچند که همیشه گردنبند ش را زیر لباسش پنهان می کرد که مبادا اهالی جزیره از رابطه ی جدید ما با خبر شوند یک روز با شکی زنانه به من گفت :یادت هست از من پرسیدی کدام یک زودتر به جزیره آمدند؟ما ویا آنان که شبیه تو هستند؟
گفتم :بله اما دیگربرای من مهم نیست
لبخندی زد وگفت :اما بدانی بهتر است.من ،یعنی اجداد من با تو هیچ تفاوتی نداشتند.
متعجب پرسیدم:منظورت چیست؟
پاسخ داد:این جزیره جادو می کند ،در اوایل آمدنمان به این جزیره همه مانند هم بودیم مانند تو،اما به مرور مردم عوض شدند ونسلی که شبیه من است به وجود آمد.حتما می پرسی چگونه؟باور کن این را خود من هم نمیدانم..
او را خوب درک میکردم ، می دانستم زمان برای پرسیدن سووالات زیادی که در ذهن دارم مناسب نیست وبهتر است تنها در سکوت به صورت معصوم و متفکرش نگاه کنم...
با خودم اندیشیدم،این اولین چیزی است که باید درباره ی مردم جزیره کشف کنم...
دلیل این تفاوت فاحش چیست؟

***
جهانگرد از من پرسید:جوان تا به حال به مهمانی رفته ای؟
گفتم :چه چیزها می پرسید شما؟خب معلوم است که رفته ام...
دستی به سرش کشید وگفت:آن که بله،،،منظورم یک مهمانی ،،،توضیح اش سخت است،،،جایی که در آن آدمها زیاد بدانند،،،می فهمی که؟
با اینکه از حرفش زیاد سر در نیاوردم گفتم:بله متوجه ام...
کمی زیر لب با خودش حرف زد،معلوم بود چیزی می خواهد بگوید ولی فکر می کند هنوز وقت آن نرسیده است....این رفتار پیرمرد همیشه شبیه به این بود که در سرم به بدترین حالت ممکن سمباده بکشند...به ساعتم نگاه کردم وقت رفتن بود آن روز زمان زیادی برای در کنار پیرمرد بودن نداشتم.به ناچار خداحافظی کردم واو را بر دو راهی گفتن و نگفتن تنها گذاشتم....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:,ساعت1:40توسط امیر هاشمی طباطبایی | |